در این مطلب یکی از شعرهـای دوران کودکی که همه ما بـا آن خاطره داریم را برای شما عزیزان قرار داده ایم. شعری که بـا خواندن آن حال و هوای دوران قدیم زنده می شود. دورانی که دوستی هـا و محبت هـا بیشتر بود. زندگی به این اندازه ماشینی نشده بود و پیوندهـا و ارتبـاطات عمق بیشتری داشت. این شعرهـا اکنون برای دهه شصت و قبل تر از آن تبدیل به یک نوستـاژی و یادآوری از دوران خوش گذشته است. در ادامه بـا چارگوشه همراه بـاشید.

شعر بـاز بـاران بـا ترانه (بـاران) شعر دوران کودکی

 

بـاز بـاران،
بـا ترانه،
بـا گهرهـای فراوان
مى خورد بر بـام خانه.

یادم آرد روز بـاران:
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهـای گیلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.

بـا دو پای کودکانه،
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.

، می شنیدم از پرنده
داستـانهـای نهـانی،
از لب بـاد وزنده،
رازهـای زندگانی.
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبـا،
شاد بودم.

جنگل از بـاد گریزان
چرخهـا می زد چو دریا
دانه هـای گرد بـاران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرهـا را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرهـا را.

سبزه در زیر درختـان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگلِ وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل.
به! چه زیبـا بود جنگل !
بس گوارا بود بـاران.
به ! چه زیبـا بود بـاران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهـای جاودانی، پندهـای اسمانی:
« – بشنو از من. کودک من!
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن –
هست زیبـا، هست زیبـا، هست زیبـا»

شاعر: گلچین گیلانی